درحالحاضر حق درس خواندن و زندگیکردن ندارم. همیشه ترس دستگیر کردن برادر و پدر و رد مرزکردن آنها با من است. 8 سال پیش زمانی که افغانستان از 19سال جنگ خلاص شده بود و میتوانست یک نفس راحت بکشد و دیگر خبری از توپ و تانک و انفجار نبود و کودکان افسرده و نگران بر اثر جنگ میتوانستند راحت به خیابانها بروند و شادی واقعی را حس کنند، من و خانوادهام داوطلبانه راهی کابل شدیم تا در خوشحالی مردم کشورمان سهیم باشیم ولی شرایط زندگی ناچارمان کرد برگردیم و دوباره به ایران بازگشتیم، اما دیگر به ما کارت اقامت ندادند و حالا مجبوریم تا یک سال دیگر تهران را ترک کنیم.
هنوز اطلاعات دقیقی درباره مهلت برای ماندن وجود ندارد، برای همین، چند روز پیش همراه مادرم خانه را به قصد اردوگاه سلیمانخانی ترک کردیم، به امید اینکه بتوانیم اطلاعات جدیدی پیدا کنیم، مسیر اردوگاه تا منزل ما خیلی زیاد است. با وجود اینکه مادرم روزه بود ولی قبول کرد با من بیاید. او مسیر را خوب میشناسد؛ برای کارهای مدرسه خواهر کوچکم بارها این میسر را رفته. هرچند من یک بار در سن 12سالگی آنجا را دیده بودم زمانی که قصد بازگشت به افغانستان را داشتیم ولی مسیرش کاملا از ذهنم پاک شده بود.
از دور و اطرافم شنیده بودم که مسئولان و کارمندان هیچ جوابی نمیدهند پس رفتن چیزی را حل نمیکرد ولی من میخواستم از نزدیک این وضعیت را ببینم. محیط کاملا برایم آشنا بود، با این تفاوت که 8 سال پیش خیلی شلوغتر از حالا بود. هیچ مغازهای در دور و اطراف دیده نمیشد که بتوانیم چیزی تهیه کنیم.
من برای پرسیدن سؤالاتم به یکی از مسئولان در یکی از اتاقها مراجعه کردم که مسئول بخش گفت که مهاجرین غیرقانونی هیچ ربطی به این اردوگاه ندارند و باید به جای دیگری مراجعه کنیم و من برای پرسیدن سؤالاتم و اطلاعات بیشتر به ستاد مدیریت بحران شهرداری باقرشهر مراجعه کردم. آنجا هم تعدادی از مهاجرین برای تمدید برگه خروج مراجعه کرده بودند که با تاریخ زدن زیر همان برگهها برای 2ماه بعد وقت دادند؛ سرپرستهای خانوادهها با بردن برگههای خروج میتوانند یک سال دیگر وقت اقامت را تمدید کنند ولی معلوم نیست که تا یک سال دیگر دوباره چه تصمیمی برای مهاجران افغانیای مثل ما بگیرند، بهخاطر همین برنامه، بیشتر خانوادهها ایران را ترک کردهاند. یکی از دوستانم که در بنیاد امید مهر درس میخواند بهدلیل اینکه همسرش مدرک شناسایی نداشت مجبور شد درس خواندن را رها کند و به افغانستان برگردد. حتی ما هم برای رفتن اقدام کرده بودیم، مادرم هم کمکم داشت اسباب و اثاثیه منزل را میفروخت اما بااصرار من و برادرم کمی دیگر صبر کردیم و فعلا ماندگار شدیم.
وقتی از کلاس درس برمیگشتم خانه و مادرم را میدیدم که مشتری میآورد تا وسایل را بفروشد، حالم بد میشد، از این حس بدم میآید؛ اینکه مدام در حال کوچ کردن باشی، مدام سرگردان و بلاتکلیف باشی. افغانستان را دوست دارم، سرزمین مادریام است ولی وقتی به عملیات انتحاریای که در نقاط مختلف کشورم رخ میدهد فکر میکنم احساس ناامنی میکنم.
در کشورمان ناامنی حکمفرماست. هرچند اینجا به من و امثال من توهین میشود. خیلی از ایرانیها مهاجرین افغانی را دوست ندارند و فکر میکنند که میخواهیم کشورشان را تصرف کنیم ولی اینطور نیست، ما آمدهایم اینجا زندگی کنیم. من ایران را دوست دارم چون حس میکنم متعلق به اینجا هستم، اینجا به دنیا آمدهام و عادت کردهام به اینجا.